دوم نوامبر روز جهانی پایان دادن به مصونیت برای جرایم علیه خبرنگاران است؛ روزی برای یادآوری کسانی از حقیقت نوشتند و بهایش را با از دست دادن آزادی و گاه جان پرداختند. این یادداشت به‌مناسبت همین روز، روایتی شخصی از روزنامه‌نگاری من، رضا اکوانیان، در حوزه حقوق بشر در ایران است.

زمستان ۱۳۸۸؛ سلولی همیشه روشن

در سلول انفرادی دو چراغ هیچ‌گاه خاموش نمی‌شدند و نور زیر چشم‌بند پخش می‌شد و زمان کش می‌آمد. آن‌سو در اتاق بازجویی خودکار و برگه‌ای با سربرگ وزارت اطلاعات و جمله «النجاة فی الصدق» (نجات در راستگویی است)، روی میز بود.

بازجو پشت سرم ایستاده بود و با لحنی که میان تهدید و تحقیر سرگردان بود، گفت: «همه‌چیز را می‌دانیم؛ و زن سفید ۳۰ ساله‌ات، ران‌های گوشتی خوش‌دستی دارد.» نگاهش کردم و نََگِریستم.

پس از چند سیلی بر صورت، چند ضربه انگشت پشت گوش و چند مشت و لگد بر بازو و ران‌ها و دو مشت، یکی وسط شکم و دیگری بر سمت چپ قفسه سینه، بر صندلی دسته‌داری رو به پنجره، کنار دیوار نشسته بودم. بیرون باران می‌بارید و با فکرهایی که مدام در سرم می‌چرخید، درونم آشفته بود با نمی‌دانم‌ها و چرا اکنون اینجا هستم.

در آن لحظه بازجویی تنها پرسش و پاسخ نیست، روایت‌سازی است؛ ساختن داستانی که در آن یک روزنامه‌نگار به «عامل» و خبر به «جرم» بدل می‌شود. با خود می‌گفتم من که روزنامه‌نگار حوزه حقوق‌بشر بودم؛ نه حزب داشتم، نه پناه، نه حتی شغلی رسمی. تنها سلاحم قلم بود و همین قلم، به‌دلیل نوشتن از حقیقت، مصداقی برای عنوان اتهامی‌ام شد.

اما جهان هنوز هم به عشق زنده است
این را مردی که با دنده‌ شکسته از بازجویی برش گردانده‌اند
و پس از ساعت خاموشی
با ناخن‌هایش دیوار را می‌خراشد
و نام تو را از آن بیرون می‌کشد
بهتر از دیگران می‌داند

بازجو: «همه‌چیز را می‌دانیم. با ننوشتن کارت پیش نمی‌رود. دو کلمه بنویس خودت را خلاص کن و برو در سلول‌ات بخواب.»

من: «چه چیزی بنویسم وقتی حرفی برای گفتن ندارم.»

بازجو: «دوستان‌ات همه‌چیز را پیش از تو گفتند و راحت شدند. تو هم زودتر بنویس به نفع خودت است. اگرنه هم زن‌ات بیاید این‌جا قطعا یادت می‌آید و می‌نویسی.»

کاش زنده بودی
می‌دیدی شلمچه جای‌ات گذاشته
آمده است انقلاب
مردم را گردن بزند
در خیابان آزادی

من: «وقتی چیزی ندارم بگویم، چطور یادم بیاید.»

بازجو: «با گنده‌تر از تو هم طرف شدم و یادشان آمد. تو که دیگر "گُهی" نیستی الاغ. (چند لحظه سکوت) ببین، ما این‌جا چند تا سرباز داریم سه نفرشان هفت تا ۱۰ ماه است مرخصی نرفته‌اند. زن‌ات هم با تو زندگی می‌کند و حتما از گندکاری‌هایت خبر دارد. شنیدم وقتی تو را به اینجا می‌آوردند، همدیگر را بغل کردید و جلو نامحرم بوسیدید. خیلی دوستش داری. نه؟»

بلند شو و به فقدان عادت کن
که همسرت را به‌تمامی از کف داده‌ای
و دوستانت را
که سایه‌های قدکشیده‌ دم غروب‌اند

من: «این مسائل شخصی هستند و ربطی به بودن من در اینجا ندارند. ضمنا همکاران شما نامحرم بودند و خودشان آمده بودند در خانه‌ ما. آدم زن‌اش را که می‌تواند طبق عرف و قانون ببوسد. شما زن‌تان را نمی‌بوسید؟»

بازجو: «می‌دانم دوستش داری. دختر خوشگل سفیدی ۲۰ یا ۳۰ ساله‌ای است. ران‌های سفید خوش‌دستی دارد. این‌جاست. می‌خواهی دو تا از سربازها را بفرستم سر وقتش در اتاق بغلی و کارشان را شروع کردند بروی برای تماشا؟ اصلا با هم می‌رویم می‌بینیم. من هم باشم بهتر است.»

من: «دروغ می‌گویی. به هیچ وجه نمی‌توانی او را درگیر کنی.»

لبخندت کو؟
شادی‌ات کجاست؟
کی می‌نشیند دوباره به جای درد
اندوه بزرگی‌ست عشق
زخمی عمیق
آویزان از عقربه‌ها

چراغ‌های سلول‌های انفرادی خاموش نمی‌شدند و شب و روز یکی بود. در اتاقی سرد، از زیر چشم‌بند، کفش‌های چرمی سیاه مردی را می‌دیدم و صدایش را شنیدم که قدم می‌زد. بوی عطر گند گل‌محمدی و بوی جنگ و خون می‌داد.

بازجو: «دیگر قرص‌های خواب‌آور در لیوان نیست و بی‌نگرانی چایی‌ات را بنوش. چند دقیقه وقت می‌دهم فکرهایت را بکنی و بدان حرف نزنی زن‌ات به‌خاطر گندکاری‌هایت دچار دردسر خواهد شد.»

بعد ادامه داد: «تو و امثال تو نمی‌توانید با چهار خبر به اسم نقض حقوق بشر آبروی نظام را ببرید. تا الان به خاطر خانواده‌ات چیزی نگفته بودیم. فکر خودت نیستی فکر زن و مادر بیچاره‌ات باش. هرچند فکر نکنم آن‌قدر برایت مهم باشند و غیرت داشته باشی که بلایی سرشان بیاید وطن‌فروش. ولی زن خوشگلی داری‌ها. سلیقه‌ات بد نیست.»

خطوطی که بر پیشانی مادرم انداخته‌ام
دنبالم می‌کنند
گاهی در خیابان بر شانه‌ام می‌زنند
و از برگشتن و از به‌جا آوردنشان می‌هراسم
می‌شناسم‌شان و تک‌تک‌شان را به خاطر دارم
از میان تمامی خطوط
تنها همین چند خط افتاده بر پیشانی آن زن غم‌زده است
که انگار، هرگز از خاطرم نمی‌روند

کثیف‌تر ار آن بودند که فکرش را می‌کردم. خواب از چشمانم پریده و داروی خواب‌آور حل شده در چای چند ساعت قبل کمی اثرش را از دست داده است. سرم را برگرداندم خواستم چشم‌بندم را بردارم. دستم را گرفت. قلبم تند می‌زند، دستانم می‌لرزید و انگشتان پاهایم که در دمپایی پلاستیکی جمع شده بودند، یخ کرده بودند. خیز برداشتم با خشم بلند شوم برم مشت بزنم توی صورتش. کف دستش را روی سرم فشار داد.

بازجو: «بتمرگ سر جایت لجن؛ مگر برای شما آمریکاپرست‌های کمونیست کثیف اهمیت دارد چه کسی به زن‌تان دست می‌دهد و به او دست می‌زند؟ کسی اجازه می‌دهد زنش با دوستان مردش دست بدهد که نباید براش مهم باشد مردهای دیگر هم با او بخوابند. چه فرق می‌کند یک آمریکایی به او دست بزند یا دوستانت یا ما. ما که غریبه نیستیم.»

از زیر چشم‌بند، پایین، سمت چپ‌ام را نگاه کردم. دو نفر بودند. یک کفش‌های چرم سیاه و شلوار پارچه‌ای سیاه و دیگری زیرشلواری راه‌راه سفید پوشیده و با دمپایی در اتاق مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. عطرشان اما یکی بود! عطر گند گل‌محمدی! همیشه بوی جنگ می‌دهند. بوی جنگ و خون. پایین را نگاه کردم. نگاه کردم و نَگِریستم.

یکی بیاید این کلمات را جان بدهد
ما سیگارمان را با هم می‌کشیم
حبس‌مان را جدا

من تنها یکی از ده‌ها روزنامه‌نگار و فعال حقوق بشری هستم که در زمستان ۱۳۸۸ به‌خاطر نوشتن از حقیقت و گزارش‌دهی در خصوص موارد نقض حقوق بشر بازداشت شدیم.

بسیاری دیگر هم‌چون ما شکنجه شدند، مجبور به اعتراف شدند یا سکوت کردند تا بمانند و برخی نیز به‌ناچار ترک وطن کردند.

ده‌ها فعال حقوق بشر و روزنامه‌نگار در بازه زمانی یک سال پس از آن به احکام زندان، جریمه نقدی، ممنوعیت خروج از کشور و محرومیت از خدمات اجتماعی محکوم شدند.

حلقه‌ای از زنجیری امنیتی (سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات) که در پی خاموش‌کردن حقیقت بود و تلاش داشت ما را با بازداشت و اعتراف اجباری به سکوت بکشاند و حقیقت آن‌چه در ایران در جریان بود را پنهان کند.

تابستان ۱۳۹۲ در بند ۲۰۹ زندان اوین

در تنهایی ریاضیات به کار می‌آید
دو در یک‌ونیم
می‌شود درد را دوست داشت
و نوشت بر دیوار
مثل یادداشت‌های در تقویم
باید به روزهای نیامده دل خوش کرد

صدایی از پشت در گفت: «چشم‌بندت را ببند سریع بیا بیرون.»

چشم‌بندم را بستم و از سلول انفرادی با دو چراغ همیشه روشن، سه پتوی کهنه و نازک، روشویی و توالت فرنگی، به اتاق بازجویی رفتم.

بر صندلی دسته‌داری که پر شده بود از یادگاری‌های زندانیان پیشین که از لحظه‌های سخت، احساس و حال و روزشان نوشته بود، نشستم. آن‌ها بر سطح صندلی از ضرب‌وشتم و شکنجه تا شعرهای شاملو و ترانه‌های اعتراضی یادگارهای بسیاری نوشته بودند با یا با ناخن و نوک خودکار حک کرده بودند. رد خون اما بر دسته‌ صندلی بیش از همه‌چیز به چشم می‌آمد.

بازجو: «اول بگو ببینم زن‌ات شهرستان مانده یا او را هم به تهران آورده‌ای با هم زندگی می‌کنید؟ با هم جلوی مجلس بودید یا نه؟ خودت فراری‌اش دادی یا دیگری در فرارش نقش داشت؟ فعلا تلفن و آدرس و همه چیزهایی درباره‌اش لازم است را روی این برگه بنویس.»

من: «تو آخر اطلاعات سپاه کار می‌کنی یا وزارت اطلاعات؟ واقعا نمی‌دانی یک سال است از هم جدا شده‌ابم؟ از او خبری ندارم.»

بازجو: «جدی؟ چرت نگو، چطور من خبر ندارم. نکند دروغ می‌گویی که دیگر سراغش نرویم. البته اگه راست بگویی هم خوب کاری کردی؛ دختر سالمی نبود و بهتر شد جدا شدید.»

من با لبخندی سیاه و تلخ: «ولی من که چند سال با او زندگی کردم دیدم سلامت روانی و اخلاقی داشت. رها بود و انسان بود. بعد از آن سال‌های سخت دیگر طاقت نیاورد و زندگی‌مان با وضعی بعد از سال ۱۳۸۸ پیش آمد به‌هم ریخت. مدام استرس داشت زمانی در خانه به‌خاطر اینکه نخواست گوشی تلفن همراهش را به شما بدهد، سرش اسلحه کشیدید و بعدتر تهدیدش کردید به تجاوز و تماس‌هایتان با او... بعد هم از کار اخراجم کردید و مغازه‌ام را تعطیل کردید، دیگر نتوانستیم ادامه بدهیم. اواخر خیلی کم می‌آوردیم و یک وعده غذا در روز می‌خوردیم! آن هم گاهی نان و پیاز. به صلاح هر دوی‌مان بود تنها باشیم و توافقی جدا شدیم.»

بازجو: «تقصیر خودت بود رفتی شکایت کردی گفتی شکنجه شدی و ما به تو گفتیم به زن‌ات تجاوز می‌کنیم. دلیلی نداشت آن مزخرفات را بگویی که این‌طور شود. ما فقط سربه‌سرتان گذاشته بودیم دهن‌ات را باز کنی حرف بزنی. بعدش هم اگر چیزی نمی‌گفتی و به نام اشفاگری و دادخواهی پیگری نمی‌کردی، الان هنوز سر کار بودی و استخدام رسمی هم شده بودی.»

بازجو ادامه داد: «فکر کردی می‌توانی با این حرف‌ها به نظام ضربه بزنی؟ کور خواندی الاغ بی‌شعور. این مملکت هزاران شهید داده و شما آمریکاپرستان کمونیست کثیف نمی‌توانید به آن آسیب بزنید. فعلا فقط آمدم ببینم‌ات یک سری اطلاعات در مورد پرونده‌ات به همکارانم بدهم. سپرده‌ام به بهداری منتقل شوی معاینه‌ات کنند. اگر دماغ‌ات درد دارد به دکتر بگو مسکن برایت می‌آورد در سلول‌ات. یک لباس دیگر هم بگیر خون‌های ریخته روی پیراهن‌ات مریض‌ات نکند.فقط وای به حال‌ات دروغ گفته باشی طلاق گرفتید.به تو هم ربطی ندارد ما کجا کار می‌کنیم. ما هر جایی لازم باشد برای حفظ نظام پا پیش می‌گذاریم.»

من: «خیالت راحت! طلاق گرفتیم. الآن هم هردوی‌مان بیشتر از آن سال‌ها راحت هستیم و دیگر به او فشار نمی‌آورند.»

بهار، تابستان و پاییز ۱۳۹۶

در ولی‌عصر پیاده می‌شوی
انتظار چیز خوبی است
اما کسی قرار نیست بیاید
در ایستگاه نشسته‌ام
فکر می‌کنم
هیچ اتوبوسی را سوار نمی‌شوم

سکوت کرد
تنش را با شلاق شستند
در آینه
برادرش را صدا می‌زد

می‌آید، می‌رود، برای بودن
پرنده با کوچ زنده است
زیر لب می‌خواند
می‌خواند که برگردی
نامه‌ای اگر نیامد
با دلهره بلندتر می‌خواند
جای همه‌ نیامدن‌ها
درد گلویش را می‌سوزاند
روُ روُ روُ
بیُو روُ بیوُ دوُرِت بِگردُم
لب تکانی‌های مادر تمامی ندارد

با ندیدن‌ات زخم‌های زیادی در من کاشته‌ای
هر روز بزرگ می‌شوند
پخش می‌شوند
دارم بزرگ‌تر می‌شوم
زخم‌ها پا به پای من پیر می‌شوند

دوم نوامبر فقط یادآور رنج نیست، یادآور مسئولیت انسانی روزنامه‌نگاری و بیان حقیقت است؛ مسئولیت ثبت روایت، شهادت و بازگویی آن‌چه حکومت‌ها می‌کوشند پنهان کنند.

ما نام‌ها را خواهیم نوشت، شهادت‌ها را ثبت خواهیم کرد و تا رسیدن به عدالت، نخواهیم گذاشت نور حقیقت خاموش شود. دادخواهی، وظیفه ما و میراث کسانی است که هر یک به شکلی بهایی برای گفتن حقیقت پرداخته‌اند.

روند سرکوب روزنامه‌نگاران با عبور از مرز جغرافیایی پایان نیافته و برای ما که در تبعید می‌نویسیم، رصد و مزاحمت‌های دیجیتال، پیام‌های تهدیدآمیز و فشار بر خانواده‌های‌مان در ایران ادامه دارد.

[@portabletext/react] Unknown block type "inlinecontent", specify a component for it in the `components.types` prop

در این حدود هشت سال تبعید بارها دیده‌ام نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی بیرون از کشور نیز کوشیده‌اند به هر شکل ممکن کانال‌های اطلاع‌رسانی را قطع کنند.

همین تجربه زیسته ما را به پیگیری پایان‌دادن به مصونیت از مجازات متعهد می‌کند؛ نام‌ها را ثبت کنیم، شواهد را مستند و امن نگه داریم، شکایت‌ها را در مسیرهای حقوقی ملی و بین‌المللی پیش ببریم و از گزارشگران ویژه سازمان ملل و نهادهای مختلف برای پاسخ‌گو کردن آمران و عاملان کمک بگیریم.

با این همه، نمی‌توان با بازداشت و شکنجه و تبعید بر حقیقت خاک پوشاند؛ این مسیر، برای من، با یاد فرزاد کمانگر، معلم و فعال حقوق بشر اعدام‌شده ادامه دارد.

خبرهای بیشتر

شنیداری